پدر بزرگ بچه ها از دنیا رفت. رفت پیش خدا. مادر بزرگ خیلی صداش میکرد. ول کن نبود. میگفت تنهاست. میگفت میخواد پیش همسرش باشه ولی دریغ که سفر اخرت برگشت نداره و باید همسرش به او برسه.
دوشنبه 20 شهریور ساعت 0730 بامداد بیمارستان شهید بهشت همدان...... بابا جون رفت .. چرا ناگاه رفتی. نفتی بچه ها دل تنگت میشن باباجون. آخه چطوری دلت اومد ما رو تنها بزاری.....
دریغ که دنیا محل گذر است و رفتن را چاره نیست. حدود یک ماه پیش باباجون تو مسیر رفتن به مغازه با یه پراید تصادف کرد. پاش شکست ولی دریغا که ضربه مهلک بود و به مرور کلیه را از کار انداخت.. خون ریزی داخلی تاخیری هم بهش اضافه شد تا باباجون رو از ما بگیره .
بچه ها میگن چرا رفت. آخه مگه ما بدی کرده بودیم بهش. چطوری میشه به بچه ها توضیح داد. خدااااا. خانمم خیلی داغونه.فقط طی 18 ماه پدر و مادر را از دست داد. مغز نمیتونه بپذیره.. با چه منطقی آخه خودشو توجیه کنه. خدا گرفتاریهایشون رو خاتمه بده.
بچه ها موندن همدان و من برگشتم نهران. که انشالله تا اخر هفته برگردم بیرمشون برا مدرسه. خدا خانواده همه رو حفظ کنه خانواده ما رو هم از جمیع بلایا و افتاقات ناگوار و بیماری حفظ کنه.
تا نوشته بعدی بدرود
هوای الوده...برچسب : نویسنده : rohamfarham بازدید : 71